در باب ماجرای سنگ و شیشه (روایتی از جو-زدگی بعد از کلاس فلسفه علم)


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

گزاره: سنگ شیشه را می‌شکند و اگر به حد کافی بزرگ باشد و به حد کافی سریع، طوری می‌شکند که دیگر جمع نمیتوانش کرد.

استدلال (از نوع دکتر تقوی‌ای): وجود موجودات غیر قابل مشاهده با چشم غیر مسلح (اسلحه‌اش هم هنوز نداریم حتی!) به نام اَجنه که بنا به ابعاد و سرعت سنگی که به طرف شیشه پرتاب شده درست در حین برخورد،  مشتی حواله‌ی شیشه می‌کنند و باعث شکستنش می‌شوند. (این نظریه سنگ را از هر گناهی مبری میکند)

استدلال (از نوع ادبی) : شیشه‌ای می‌شکند؛  یک نفر می‌پرسد، که چرا شیشه شکست؟... مادری می‌گوید: شاید این رفع بلاست. (در اینجا هر چند یحتمل سنگ مقصر است اما عدو سبب خیر گشته و رفع بلا نموده است)

استدلال (از نوع فیزیکی): (برداشت دیگری از قانون سوم نیوتن) هر نیرویی که سنگ  به شیشه وارد کرده برابر با نیرویی است که شیشه وارد نموده است و چون برآیند نیروها صفر میگردد،پس شیشه به حالت اولیه خود باقی می ماند.از این رو شیشه از ابتدا شکسته بوده است. (البته ما که در جایگاه قضاوت ننشسته‌ایم اما همانطور که در این جایگاه ایستاده‌ایم می‌بینیم که اصلا فاتحه‌ی شیشه از قبل خوانده شد،رفت پی کارش و اصلا سنگ اعاده‌ی حیثیت هم می‌کند بنده خدا)

و اما... تا اینجای فلسفه به ما آموختند یکی از روش‌های استدلال، IBE است و مبنایی هم که بنده برای آن قسمت Best اش متصورم مقبولیت عمومی است. بنابراین حقیر IBEی این مقوله را چنین می‌پندارد:

سنگ و شیشه با هم مشکلی نداشتند. اصلا شما اگر متون قدیمی را بخوانید سنگ در برخورد با شیشه نه تنها باعث شکستن و دلخوری و مرگش نمی‌شد بلکه برخوردی، مهربانانه و سرشار از دوستی بینشان وقعْ می‌یافت! تا اینکه روزی سنگ و شیشه  که مثل همیشه با هم مشغول گفت و شنود نیک بودند، سنگ تصویر تار و مبهم خود را در قاب دل شیشه می بیند و می‌پندارد که لکه‌ای شیشه‌ی محبوبش را سیاه و آزرده کرده است. اما چون کلا موجودی برای-خود-تصمیم-گیرنده است و دست و پای آدمیزادی هم ازش بیرون نزده است سعی میکند خودش را به شیشه بکوباند تا آنرا تمیز و شفاف کند و آنقدر می‌کوبد و می‌کوبد که شیشه کم کم ترک برداشته و ناگهان هزار قطعه می‌شود... سنگ که دیگر تصویر خود را نمی‌بیند می‌پندارد که با شکستن شیشه آنرا از آلودگی نجات داده و با یک حساب سرانگشتی یک رفیق شفیق کثیف را به هزاران دوست نیکوسرشت مبدل کرده است! زان پس این رسم، نسل به نسل در بین سنگ‌ها منتقل می‌شود و فی‌الواقع از آن زمان است که سنگ‌ها شیشه‌ها را می‌شکنند!

 



نظرات شما عزیزان:

معصومه
ساعت17:39---9 آبان 1393
عــــَســــَلـــــــَمــــ
عنوان وبلاگمو اصلاح کن :| عوض شده
پاسخ: کاری می‌کنی کاری کنم که دیگه نتونی گیر بدیا! برو عنوان لینکتو بخون :|


معصومه
ساعت18:59---3 آبان 1393
یکی بود یکی نبود. توو یه جنگل دور جایی که پای هیچ بنی بشری جز پیرمرد تنهای قصه ما بهش باز نشده بود یک خرس زندگی میکرد.یکی از روزا پیرمردِ تنها از اون جنگل رد شد.اومد رد شه و بره دید چه کاریه من که تنهام حالا چه تو این جنگل باشم چه وسط نیویورک پس بمونم دیگه!از قضا همیجوری که داشت فکر میکرد خاله خرسه سر راش سبز شد. و اونا یک دل نه صد دل؟! با هم دوست شدن!(جاست فرند:دی)خولاصه اونا خیلی دوستای خوبی برای هم دیگه بودن جونشون برا هم در میرفت اصلا.صبح تا ظهر میرفتن شکار.ظهر تا شبم میگفتن و میخوردن و میخندیدن و با تعرفه های ترافیک رایگان دوازده شب تا هفت صبح :| فیلم دانلود میکردن و میدیدن.
خولاصه جونم براتون بگه که یــــــــــــک روز موقع شکار پیرمرد زیر یه درخت سیب خوابش برد.همین که خوابید یک مگس از کادر داستان وارد شد و صاااف نشست رو پیشونی این بدبخت.خرس که از شکار برگشت دید بعـــــــــله مگسه نشسته و خاک برسر الانه که دوستشو بیدار کنه.هی با خودش فکر کرد.چه کنم؟چه نکنم؟؟ تا اینکه ذهنش جرفه زد و رفت یک سنگ بزررررگ که مشابهش رو در صحنه ی غرق شدن کشتی در فیلم تایتانیک دیده بود برداشت و یک چشمش رو بست و از دور پیشونی پیرمرد ور نشونه گرفت ...
و سپس یه سبگ فصه گوهای عرب باید بگم کــــــــــــــــه :
فوقع ماوقع!!
خود حدیث مفصل بخوا ازین مجمل


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 18:29 توسط فاطمه صلاحی| |